کاروان

............. دیدار ( داستان کوتاه )

چندماهی بود که ندیده بودمش ... زنش نمی

 گذاشت  !! در حسرت دیدنش میسوختم . اون

 هم مثل من بود ولی از زنش حسابی می

 ترسید مخصوصا که سرپیری به کمک او احتیاج

 داشت . منم که با هزار گرفتاری و اخم وتخم

 شوهر و درس و مشق و دانشگاه و درس بچه

 ها و خرید و پخت وپز و صدها دوندگی ارتباطم

 با او قطع شده بود . مخفیانه پیغام داد که در

 جایی خلوت به دیدارش بروم که هم زن او

 نفهمد وهم شوهر و بچه ها و خواهر و

 برادرهایم . دهن بعضی ها لق بود وامکان

 داشت ملاقات ما به گوش زنش برسد ........

 وقتی دیدمش بی اختیار در آغوشم گرفتم و

 سرم را روی سینه اش که چون قلب بچه

 گنجشکی هراسان می تپید گذاشتم و در

 

 مقابل چشمان حیرت زده مردم بوسیدمش و زار

 زار گریستم . مارا بردند کلانتری !  وقتی

 شناسنامه من و پدرم را می دادند نمی

 دانستند با چه زبانی معذرت خواهی

 کنند .........................

 

 

                                ×××

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ٦:٤٩ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/۱٠/۳

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir